شانه هات را نمیخواهم


ミ♥ミ دختـری در باد ミ♥ミ

دل نوشته يه دختر عاشق باد

بـــآلـِشِ פֿـوבҐ را تـَرجــیـح مــےבهــَمـ

شــآنــﮧ هـآیـَﭞ

مــِثـلِ بـآلــِشِ مـُسـآفـِرפֿـآنـﮧ

مـےمـآنـَב

פֿـوبـْ مــے בانـَمـ


سـَرهـآے زیـآבے را


مـِهمــآטּ بــوه{!}

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:37 توسط ليلا | |


یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره

کلبه ای قدیمی،شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود.

به او پوزخندی زد و گفت:

دیشب تا صبح،خودت را فدای چه کردی؟

  شمع گفت:

خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد.

 

خورشید گفت:

  همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد!

  شمع گفت:

یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود

  هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند

  خورشید به تمسخر گفت:

آهای عاشق فداکار،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی،دوست داری که چه

چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع…دوست دارم دوباره شمع شوم

خورشید با تعجب گفت:شمع؟؟

شمع گفت:

  آری شمع…دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و

شب پروانه را سحر کنم،خورشید خشمگین شد و گفت:

چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی،نه این که یک شبه نیست و نابود شوی!

شمع لبخندی زد و گفت:

من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن

نرسیدی…من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم.

خورشید گفت:

  تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟

  شمع با چشمانی گریان گفت:

  من برای خودم گریه نمی کنم،اشکم برای پروانه است که فردا شب در آن همه

ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید

 

 

نوشته شده در سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:,ساعت 12:5 توسط ليلا | |

 

 

گاهی فکر می کنم تو دیگر مرا دوست نداری ...

هر روز در باد فریاد می زنم دوستت دارم... اما یا باد امانت دار خوبی نیست

و به تو نمی رساند و یا تو عمدا سکوت می کنی و جواب نمی دهی ...

شاید هم دیگر دلت برای من نمی لرزد ...

شاید انجا دل به فرشته ای داده ای و مرا از یاد برده ای ...

نه من دیوانه می شوم ...من فقط دل به این خوش کردم که تو مرا  دوست داری ...

فکر می کنم ....

نه تو دوست داری من هر روز بگویم دوستت دارم برای همین سکوت

می کنی و جواب نمی دهی تا باز هم در باد فریاد بزنم دوستت دارم ...

پس با تمام وجودم و این تن تب دارم  فریاد می زنم دوستت دارم

دوستت دارم ...دوستت دارم ...دوستت دارم

کاش اینبار باد برایم صدای تو را بیاورد که بگوئی ....

نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:38 توسط ليلا | |

 

 

بيدها به هم نميرسند هيچ گاه

جز كه در شكستگي و خستگي

باد ها ولي هميشه پشت هم در آمده 

با صداي صوت هم دويده اند

 خويش را جداجدا نديده اند

در حضيض و اوج 

باد ها خوب به هم رسيده اند

 ليلي و مجنون

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 12:29 توسط ليلا | |

  

 

 باران

دستهايش را باز كرد

زلف هميشه پريشان بيد مجنون خيس خيس شد

 ***

بيد مجنون بايد خودكشي مي كرد

بايد ريشه هايش را بيرون مي كشيد

بيد مجنون بايد مي مرد

***

 

ريشه هاي بيد مجنون توي قلبي بود كه مي­تپيد

تند تند

و سيراب محبت بي دريغي مي­شد كه رشدش مي­داد

اما...

 

***

باد موهاي بيد مجنون را شانه كرد

پريشان ترازهميشه...

بيد مجنون بدون موهاي پريشان كه مجنون نمي شود

***

بيد مجنون گريه مي­كرد

اشك­هاي بيد مجنون و قطرات باران يكي شده بودند...

بيد مجنون بدون اشك كه مجنون نمي شود

***

بيد مجنون بي تاب بود

بيد مجنون بدون بي­تابي كه مجنون نمي شود

***

 

بيد مجنون اشك ريخت و بي­تابي كرد تا مجنون بماند اما...

بودنش تمناي كسي نبود

...

بيد نمي­خواست بميرد...

...

...

باران

باران

باران درگوش­ بيد مجنون زمزمه كرد:

بيد مجنون­ها نمي ميرند

بيدمجنوني كه بميرد مجنون نمي­شود!!

تو نبايد بميري...

...

...

...

...

بيد، زنده ماند

بيد، مجنون ماند

...

ريشه­هايش را از يك قلب كوچك تا يك قلب بزرگ گسترش داد

قلبي كه هرگز نمي ايستاد

قلب خدا!

...

و تا هميشه زنده ماند...

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 12:29 توسط ليلا | |

 

باد با چراغ های خاموش کاری ندارد 

 من آخرین چراغ جاده ای بودم که به جایی می رسید.

ظاهرا محض رضای خدا جاده رو ساخته و  آسفالت کرده

و دورش چراغ چیده بودن و نشسته بودن

به تماشای ما تا شاید سبز بشیم!

میگفتن اول جاده درّه و کوه و رود و دود هست.

اما من ندیده بودم.

باد هم ساده می اومد می رفت...

عقبی ها می گفتن باد با چراغ های خاموش کاری نداره.

اون روز نفهمیدم یعنی چی!

یه روز شنیدم یه چراغ عاشق باد شده از دست رفته...

سرم رو انداختم پایین و باد زد چراغی رو خاموش کرد...

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 12:29 توسط ليلا | |

Design By : MihanSkin